اشعار شهادت حضرت امام حسن عسگری(ع)

اشعار شهادت حضرت امام حسن عسگری(ع)

شب تاریک هوای سحرش را می خواست
شهر انگار خسوف قمرش را می خواست 

گوشه حجره کسی چشم به راه افتاده
حسن دوم زهرا پسرش را می خواست

حضرت عسگری از درد خود می پیچد
زهر از سینه ی آقا جگرش را می خواست

آسمانی ست امامی که زمین گیر شده
آسمان جلوه ای ازبال و پرش را می خواست

شعله زهر که بدجور زمین گیرش کرد
به خدا که نفس مختصرش را می خواست

لحظه آخر خود ، روضه عاشورا خواند
منبر خاک غم چشم ترش را می خواست

ته گودال کسی روی زمین افتاده
خنجر شمر گمانم که سرش را می خواست 

دختری دید که بالای سرش نامردی
آمده بود و نگین پدرش را می خواست

جان به تن داشت که پیراهن او را بردند
شب غربت به گمانم سحرش را می خواست

مسعود اصلانی

*********************

بیا که آتش دل، خانه از بنا سوزاند
بیا که چشم مرا سیل گریه ها سوزاند

هنوز پیرهن مشکی ات عوض نشده
که داغ های پدر آمد و تو را سوزاند

تو را کنار خودش خواند و گفت: میسوزم
بیا که زهر مرا بی تو بی صدا سوزاند

نفس نمانده که آتش کشیده بر جگرم
جگر نمانده که با هر نفس مرا سوزاند

بگیر بر سر دامان خود سرم را باز
که ذره ذره مرا یاد کربلا سوزاند
 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

*********************


خشکِ خشک است لبش ؛ زهر عیان شد اثرش
کاسه ای آب بیارید نسوزد جگرش

سعی اش این است زمین گیر نباشد امّا
گاه بر روی تن و گه روی خاک است سَرَش

چند سرباز تنش را به کناری بردند
قبل از آنیکه بیاید به کنارش پسرش

مثل یک مرغ در آتش به خودش می پیچد
هیچ کس نسیت بگیرد به بغل ، بال و پرش

خواهری نیست بیاید دلش آرام شود
دختری نیست که سینه بزند دور و برش

وسط حجره ی در بسته و تاریک افتاد
یاد آن حجره که قاتل شده دیوار و درش

یادِ آن میوه که از شاخه ی طوبی افتاد
یاد آن کوچه و زهرا و دل شعله ورش

عوض آب فقط کاسه به دندان می زد
تا که اشک آمد و نوشید ز چشمان ترش

تشنه جان داد ولی با نوک پا ضربه نخورد
هیچ کس سنگ نزد بر بدن محتضرش

بی کس افتاد ولی شال و کمربند و عبا
مثل غارت زده ها باز نشد از کمرش

پادگان بود ؛ سنان بود ؛ کمان بود ولی
کس نکوبید به فرق سر او با سپرش

مهدی فاطمه تنها شده امروز به بعد
شب نشین شب زهرا شده امروز به بعد
 

اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید

*********************


باز هم می شود حسینیه
وسعت قلب درد پرورتان
سامرایی شدیم و می گوییم
تسلیت، تسلیت امام زمان

 **

تسلیت ای به درد ها مأنوس
تسلیت ای بَقیَّتُ الزَّهرا
بیت الاحزان سینه ات اینبار
پُر شده از مصیبت بابا

 **

این حسن ها چقدر مظلومند
این غریبی ز قبرشان حاکیست
این حسن ها عجیب مادری اند
از همین رو قبورشان خاکی است

 **

دشمنان خبیث این دو حسن
قلب شان را به زهر آغشتند
آتش افکنده اند در دلشان
هر دو را آه، خون جگر کشتند

 **

یابن زهرا ببین ز سوزش زهر
پدرت مثل بید می لرزد
دم آخر درون کاسه ی آب
جان مولا! چه دید می لرزد

 **

دید دور از حضور یک سقّا
در حرم حرف قحطی آب است
دید در قتلگاه، بین دو نهر
لب جدش حسین بی تاب است

 **

پدرت، لحظه های آخر عمر
آب از دست پاکتان نوشید
دم آخر پسر نداشت حسین
تشنگی از گلوش می جوشید

 **

قاتلش با لگد به پهلویش
صورتش را به خاک ها چسباند
روی جسمش نشست آن ناپاک
خنجرش را به گردنش که نشاند...

 **

با یکی نه، دوازده ضربه
ناله ی مادری به گوش رسید
خواهری از فراز تل نالان
سمت گودی قتلگاه دوید

امیر عظیمی

*********************


مادرت نیست ولیکن پسرت هست هنوز
جای شکر است که مهدی به سرت هست هنوز

نفست تنگ شده کنج قفس افتادی
باز خوب است که این بال و پرت هست هنوز

با حضور پسر مثل گلت آقا جان
مرهمی بر جگر پر شررت هست هنوز

گرچه جان دادنتان سخت شده امّا باز
خوب شد کاسه ی آبی به برت هست هنوز

زود باشد پسرت داغ یتیمی بیند
وقت تا وقت عروج و سفرت هست هنوز

لب تو خشک و دو چشمان تو تر آقا جان
گوییا ظهر عطش در نظرت هست هنوز

ای کریمی که فقیران همه مهمان تو اند
دست خالی گدایان به درت هست هنوز

وحید محمدی

*********************

تو ضعف می کنی پسرت گریه می کند
مهدی رسیده و به برت گریه می کند

خاکی شده است موی سرت ؛ گریه می کند
این ظرف آب بر جگرت گریه می کند

بر روی دامن پسرت دست و پا مزن
اینگونه چنگ بر روی این خاک ها مزن

آقا سلام بر تو و دریای تشنه ات
این کاسه می خورد روی لب های تشنه ات

یاد حسین می دمد از نای تشنه ات
دادی سلام بر لب بابای تشنه ات

خونابه گرچه از دهنت ریخته شده
آلاله روی پیرهنت ریخته شده

شکرخدا که لعل لبت خیزران نخورد
شکرخدا که روی گلویت سنان نخورد

چکمه به روی پیکر تو بی امان نخورد
سر نیزه ای نیامد و روی دهان نخورد

شکرخدا که تو کفنی داشتی حسن
بر جسم خویش پیرهنی داشتی حسن

جواد پرچمی



نظرات شما عزیزان:

زهیر
ساعت21:16---6 دی 1393
بیا که آتش دل، خانه از بنا سوزاند
بیا که چشم مرا سیل گریه ها سوزاند

هنوز پیرهن مشکی ات عوض نشده
که داغ های پدر آمد و تو را سوزاند

تو را کنار خودش خواند و گفت: میسوزم
بیا که زهر مرا بی تو بی صدا سوزاند

نفس نمانده که آتش کشیده بر جگرم
جگر نمانده که با هر نفس مرا سوزاند

بگیر بر سر دامان خود سرم را باز
که ذره ذره مرا یاد کربلا سوزاند

سلام شاعرش استاد محمد مبشری هستش


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: امام عسگری(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام حسن عسگری(ع) مهدی وحیدی
[ 19 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]