اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)
وحید قاسمی
لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟
فاطمه گشته خون جگر، چند نفر به یک نفر؟
خواهر دل شکسته اش، همره دختران او
زند به سینه و به سر، چند نفر به یک نفر؟
بین زمین و آسمان، جنت و عرش و کهکشان
پر شده است این خبر: چند نفر به یک نفر؟
حور و ملک به زمزمه -وای غریب فاطمه-
حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟
آه و فغان مادرش، به قلب سنگی شما
مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟
عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید!
مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟
یاد مدینه زنده شد، روضه ی رنج فاطمه
که ناله زد به پشت در، چند نفر به یک نفر؟
*************************
قاسم نعمتی
می رسد از گوشهٔ مقتل صدای مادرش
ای زنا زاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
تو نمی بینی مگر غرق مناجات است او
پای خود بردار از روی لبان اطهرش
دل مسوزان بی حیا عمه تماشا می کند
با نوک نیزه مکن پهلو به پهلو پیکرش
دست من از پوست آویزان به زیر تیغ تو
تا سپر باشد برای ناله های آخرش
نیزه بازی با تن بی سر ز من آغاز کن
طعمه نیزه مگردانید جسم اصغرش
از ضریح سینه اش برخیز ای چکمه به پا
پای خود مگذار روی بوسه پیغمبرش
دیر اگر برخیزی از جای خودت یابن الدعی
عمه نفرین کرده دست خود برد بر معجرش
*************************
حمید رمی
میان معركه لبریز گریه ها شده بود
پرنده ای كه ز صیّاد خود جدا شده بود
به نام خالق هستی، برای یاری شاه
وَ با اجازه ی زهرا ز خیمه پا شده بود
كبوترانه به گودیِّ قتلگه پر زد
برای درد یتیمیِ خود دوا شده بود
نماز آخر عمرش به روی پیكر شاه
وَ با امامت شمشیرها ادا شده بود
جوان ترین حسن كربلا برای عمو
ز دست، دست كشید و تمام پا شده بود
پس از شهادت او پیرمردها گفتند
چه قدر مثل جوانیِ مجتبی شده بود
برای گریه ی بر مجتبای كرب و بلا
همین بس است كه مهمان نیزه ها شده بود
نوشته اند كه بر سینه ی عمو، جان داد
چگونه بر بدن قطعه قطعه جا شده بود؟
«اسیر»، نوكر این خانواده شد زیرا
لبش به ذكر و ثنای حسین وا شده بود
*************************
علیرضا لك
یك نفس آمده ام تا كه عمو را نزنی
كه به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی
ذكر لا حول و لا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت به لب ها نزنی
عمه نزدیك شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟
نیزه ات را كه زدی باز كشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شك نكن اینكه پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا كاری كن
فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی
*************************
غلامرضا سازگار
ای عمو تا ناله هَل مِن مُعینَت را شنیدم
از حرم تا قتلگاه با شور جانبازی دویدم
آن چنان دل برد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو
کآستینم را ز دست عمه ام زینب کشیدم
فرصتی نیکو ز هَل مِن ناصِرَت آمد به دستم
تو کرم کردی که من در قُلزم خون آرمیدم
جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت
بانگ مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم
کس نداند جز خدا کز غصه مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم
دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد تیر عشقت را به جان خود خریدم
تا برون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو به رفتن رو نهادی من ز ماندن دل بریدم
جای بابایم امام مجتبی خالی است این جا
تا ببیند من به قربان گاه تو آخر شهیدم
ناله ای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل
شعله ها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم
*************************
وصال شیرازی
دردم، ز کودکی است که با روی هم چو ماه
آمد برون، به یاری آن شاه بی سپاه
بی تاب چون دل از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان، در کنار شاه
کای عمّ تاج دار، به خاک از چه خفتهای؟
برخیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه
نشنیدهای مگر سخن عمه را چو من؟
تنها ز خیمه آمدهای نزد این سپاه
هر کس که آب خواست دهندش به تیغ، آب
باز گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه
میگفت و میگریست، که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه
آن طفل، دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه
بیدست، جان سپرد به دامان عم خویش
چون ماهیِ به لجّهی خون مانده در شناه
میداد جان به دامن شاه الغیاث گوی
میکرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه
*************************
وحید قاسمی
عمو رسیدم و دیدم؛ چقدر بلوا بود!
سر تصاحبِ عمامه ی تو دعوا بود
به سختی از وسط نیزه ها گذر كردم
هزار مرتبه شكر خدا كمی جا بود!
ثواب نَحر گلویت تعارفی شده بود
سرِ زبان همه جمله ی - بفرما- بود
عمو چقدر لبِ خشكتان ترك دارد!
چه خوب می شد اگر مشك آب سقا بود
زنی خمیده عمو رد شد از لبِ گودال
نگاه كن؛ نكند مادر تو زهرا بود
برای كشتن تان تیغ و نیزه كم آمد
به دست لشگریان سنگ و چوب حتی بود!
تمام هوش و حواس سپاه كوفه و شام
به فكر جایزه ی بردنِ سر ما بود
بلند شو؛ كه همه سوی خیمه ها رفتند
من آمدم سوی گودال، عمه تنها بود
*************************
محسن عرب خالقی
در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟
وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟
در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش
با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش
اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است
خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت
می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال
دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود
کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود
در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است
دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم
وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست
خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است
تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده
یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه
فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه
ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند
*************************
غلامرضا سازگار
شمعها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته
نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابندهتر از مـاه بود
کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله
صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتــاب آیینــهدار سایــهاش
مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه
پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده
بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر
تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلیاصغر بـس است
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد
بیعمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است
تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است
بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار
جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر
عمه جان در تاب و تب افتـادهام
آخــر از قـاسم عقب افتــادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت
دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه
تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاریات میشد سپر
قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد
ذرهگـر شـد محو، مهرآباد بـاد
تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همـه جـانها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست
بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم
بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّاصـغرش
گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
*************************
احسان محسنی فر
در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد
دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد
ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه مهیا می کرد
نیزه ها بود که بالا می رفت
سینه ای بود که جا وا می کرد
کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیک ترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد
زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد
آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد
گفت ای کاش نمی دیدم من
زخم هایت همه سر وا می کرد
دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت
*************************
وصال شیرازی
عبدالله حسن با روی همچون ماه
آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه
بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه
کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای
بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه
نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من
تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه
هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب
بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه
می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه
آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه
می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه
*************************
شاهد عریضه ها
شب تار جدایی هوای گریه دارم
به کجا امشب ای جان ز عشقت سر گذارم؟
از حرم تا دویدم به گریه سوی میدان
ذکر روی لبم شد امیری یا حسین جان
من یتیم مجتبایم عاشق دیرینه ی تو
میشود آخر عمو جان قتلگاهم سینه ی تو
تنم را من به خونم بشویم که باشد این فقط آبرویم
عمو جان ای عموی غریبم
ای عمو جز شهادت من امیدی ندارم
از غم عمه زینب عمو جان بی قرارم
آمدم تا پر بگیرم تا شود این قلبم آرام
من دگر طاقت ندارم تا ببینم کوفه و شام
عمو جان طائر آسمانم که باشد این فقط آبرویم
عمو جان ای عموی غریبم
*************************
شاهد عریضه ها
امشب یتیم مجتبى دل مى رباید
با پاى عشقش تا عمو پر مى گشاید
دستان خود را مى كشد از دست زینب
آخر رسیده جان او از غصه بر لب
یك لحظه دورى عمو شد قاتل او
حتى نشد زینب در اینجا حائل او
با نعره مستانه اش برگفته عاشق
والله یك دم از عمویم لاافارق
كى بنگرم بر دلبرم شمشیر دشمن
بر او سپر گردیده دست كوچك من
اكنون كه غرق خون در آغوش عمویم
مانند اصغر حرمله زد بر گلویم
من در نماز عشقم و اصغر امام است
دادم شهادت بر حسین، وقت سلام است
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: عبدااله بن حسن(ع) - شهادتشب پنجم محرم
برچسبها: اشعار شب پنجم محرم - حضرت عبدالله بن حسن(ع)